معنی سرخوش و تردماغ.
حل جدول
لغت نامه دهخدا
تردماغ. [ت َ دَ] (ص مرکب) سرخوش و نیم مست. (غیاث اللغات). تازه دماغ. (آنندراج). خوش. خوشحال. خوشدل. شنگول. پر از نشاط و خرمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).رجوع به تردماغی و تردماغ شدن و تردماغ کردن شود.
سرخوش
سرخوش. [س َ خوَش ْ / خُش ْ] (ص مرکب) کنایه از کسی است که از شراب و سامان و اسباب و حسن خوب و خوشدل باشد. (برهان). مست و خوشحال. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که از نشأه ٔ شراب خوشحال باشد و کسی که مستی اوبه اعتدال باشد. و در سراج نوشته که مستی چند مرتبه دارد، اول سرخوش، بعد از آن تردماغ، بعد از آن سیه مست، بعد از آن خراب. (غیاث اللغات). سرگرم از کیفیت شراب و جز آن. (رشیدی). شادمان. خوشحال:
به من ده که یک لحظه سرخوش شوم
از این دهر تا کی مشوش شوم.
نظامی.
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گُل، قوت ِ دماغ ِ سرخوش است.
مولوی.
کسی را که با دوستی سرخوش است
نبینی که چون بارِدشمن کش است.
سعدی.
خرم آن دم که چو حافظبه تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم.
حافظ.
از بسکه چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم.
حافظ.
قدحی سرکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آئین آمد.
حافظ.
تردماغ شدن
تردماغ شدن. [ت َ دَ ش ُ دَ] (مص مرکب) سرخوش و پرنشاط شدن. خرم و خوشدل گشتن:
ز فواره نی در کف آورده باغ
که از نغمه ٔ او شود تردماغ.
ملاطغرا (از آنندراج و بهار عجم).
رجوع به تردماغ شود.
تردماغ کردن
تردماغ کردن. [ت َ دَ ک َ دَ] (مص مرکب) پرنشاط و سرخوش کردن کسی را. خرم و خوشدل ساختن کسی را:
بیا که گر نکنم تردماغت از جامی
کنم ضیافت خشکی به آب حمامی.
مسیح کاشی.
و رجوع به تردماغ شود.
فرهنگ فارسی هوشیار
مترادف و متضاد زبان فارسی
فرهنگ عمید
بانشاط، سرحال،
فارسی به عربی
جدید
معادل ابجد
2817